امروز لقمه های نون و پنیر و سبزی سفره فاطمه زهرا با من بود .

مامانم نذر کرده بود.

احساس میکنم واقعا دارم افسرده میشم .

واقعا خسته ام و به زور دووم میارم تو شرایطی که دارم .

مامان حال و روزمو میبینه از طرفی باهام دعوا میکنه و از طرفی برای اینکه حالم خوب بشه همش برام خرید میکنه . اما فایده اش چیه؟؟ نهایت دو ساعت باهاشون خوشم

اما شاید قبلا بود برای هر کدوم تا چند روزی شاد بودم .

حتی استفادشونم نکردم .

نه کفشا نه لباسا نه لوازم ارایش که هر کدوم صرفا جهت شادی من بوده از مورد علاقه هامن . 

اما واقعا فایده اش چیه؟؟

سه تا از کتونی های 2020که عاشقشون بودم الان فقط انداختمشون یه گوشه .

واقعا دارم دیوونه میشم

صبح ها حتی نمیخوام بیدار بشم

شب که میخوابم به امید اینکه خواب ابدیم باشه .

شاید خنده دار باشه ولی به تمام لباس ها مانتو ها و ساعت هام نگاه میکنم به کفش هام که یکسریشون شاید فقط یه بار استفاده شده و یسری هم که اصا استفاده نشده با خودم میگم مامان باید همشونو بده به نیازمندا .و فکر و ذکرم فقط شده رفتن .

اره من دلم رفتن میخواد 

از جنس پرواز

و در نهایت پروازی  از جنس مرگ .

نمیخوام هیچ چیزیو تحمل کنم هیچ چیز.

انقدری پیش رفتم که به فکر اینم که شاید بهتر باشه یه وصیتی چیزی بنویسم و بعدش همه چیزو تموم کنم همه چیز.

دوست دارم برم وسط خونه هر چیزی که تو این چند روز برام خریدن بلکه حالم خوب بشه همه رو پرت کنم بگم اینا چیه ؟؟؟؟ من فقط دوست دارم یکی بغلم کنه به حرفام گوش کنه از خستگی هام براش بگم . از غم هام از  بدی ادم ها . از .

به شرطی که بعدش همون حرفا نشه تیری به سمت خودم .

و هیچکس جز خدا این آغوش بی منت رو نداره .

فقط نمیدونم چرا همه چیزو تموم نمیکنه .

کاش میشد فراموشی بگیرم و تا هرچه که میدونم رو دیگه ندونم .

واقعا دیگه مغزم نمیکشه .

نه من تحمل دارم نه قلبم نه مغزم

خیلی سنگینن .

نمیتونم ادامه بدم .

نمیتونم

خسته و نا امید تر از هر لحظه ام

دوست دارم بزارم و برم .

یه شب که همه جا ساکته و همه خوابن .یه شب چشمامو ببندم رو همه چیز به یه کوله پشتی بزارم و برم برم کوه ها و دریا ها و جنگل ها و صحرا های دنیا رو بگردم بدون هیچ کسی .

 

نمیدونم .

من دلم پرواز میخواد .

قبلا میترسیدم ولی الان نه


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها