بعد از امتحانات این ترم ک اخرینش ۲۴ میباشه .

یه دیدار دلچسب هست

و بعد ۲۶ ام همین ماه برام یکم سرنوشت سازه و پر از ترسه و ترسه و ترس 

پر از دلهره و دلشوره .

شب ک برسم خونه شاید بعد از اون شروع آخرین پست هام باشه و شاید هم یه پست با عنوان سپاس خدا . نمیدونم 

از لحاظ اندرونی خب احساس میکنم حالم بهتره ولی گاهی از هر بدی بدتره .

همه ی اینا ب حرفای دکتر ربط داره 

دکتری ک شاید و اگر خدا بخواد سال بعد استادم باشه تو دانشگاه^_^

شایدم زدم همه نوشته هارو پاک کردم شایدم نه .

نمیدونم بستگی ب حال اکنشبم داره

الهی ک خوب باشم .

زندگیم کلا شده ترس . انگار درون دریایی از ترس دارم غرق میشم .

جناب شین بهم میگفت انقد نگو بدتر میشه . نگام کرد گفت تو چرا انقدر استرس داره گفتم نمیدونم . گفت اینجور پیش بری روانی میشیییی هرچند الانم هستی . گفت بزار برات اهنگ آرام بخش بزارم یکم آروم شی تا کارت ب تیمارستان نکشیده با این همه حجم استرست فقط خندیدم و اون یک آهنگ بی کلام آرام گذاشت و هردو سکوت کردیم و مشغول کارش شد . کارش ک تموم شد خواستم برم نگام کرد گفت آروم شدی؟! لبخند زدم و سرمو ت دادم گفتم بهترم چشاماشو بست و باز کرد و دوباره نگاهم کرد و اون نگاه برام دریای ارامش شد . و در آخر گفت برو مراقب خودت باش .



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها