خـاطــرات و دل نـــوشـتـه هـای مـن



هرکار ک میکنم خوابم نمیبره

هر وقت که بشکنم

هر وقت ک طعم شکست رو بچشم

گریم نمیاد

الانم شکسته ام

خیلی سخت

گریم نمیاد 

اصلا .

ولی خوابمم نمیبره .

چند روز پیش بود ک خواستم بیام یه پست کوتاه بزارم .

این بود

(راستی گفته بودم ک تازگیا عاشق خنده هاش شدم!)

ولی خب

اشتباه بود

دلم نمیخواد اینجور باشه

راستش اولین باره ولی اصلا دلم نمیخواد این شکست رو بپذیرم

دوست دارم مثل یه دختر بچه ی لجباز 

پاهامو محکم بکوبم زمین

با صدای بلند گریه کنم 

و بگم

*این ماله منه*

اما اینا خیالی بیش نیست .

چون اون قبلا برا یکی دیگه شده .


#واگویه


بعد از امتحانات این ترم ک اخرینش ۲۴ میباشه .

یه دیدار دلچسب هست

و بعد ۲۶ ام همین ماه برام یکم سرنوشت سازه و پر از ترسه و ترسه و ترس 

پر از دلهره و دلشوره .

شب ک برسم خونه شاید بعد از اون شروع آخرین پست هام باشه و شاید هم یه پست با عنوان سپاس خدا . نمیدونم 

از لحاظ اندرونی خب احساس میکنم حالم بهتره ولی گاهی از هر بدی بدتره .

همه ی اینا ب حرفای دکتر ربط داره 

دکتری ک شاید و اگر خدا بخواد سال بعد استادم باشه تو دانشگاه^_^

شایدم زدم همه نوشته هارو پاک کردم شایدم نه .

نمیدونم بستگی ب حال اکنشبم داره

الهی ک خوب باشم .

زندگیم کلا شده ترس . انگار درون دریایی از ترس دارم غرق میشم .

جناب شین بهم میگفت انقد نگو بدتر میشه . نگام کرد گفت تو چرا انقدر استرس داره گفتم نمیدونم . گفت اینجور پیش بری روانی میشیییی هرچند الانم هستی . گفت بزار برات اهنگ آرام بخش بزارم یکم آروم شی تا کارت ب تیمارستان نکشیده با این همه حجم استرست فقط خندیدم و اون یک آهنگ بی کلام آرام گذاشت و هردو سکوت کردیم و مشغول کارش شد . کارش ک تموم شد خواستم برم نگام کرد گفت آروم شدی؟! لبخند زدم و سرمو ت دادم گفتم بهترم چشاماشو بست و باز کرد و دوباره نگاهم کرد و اون نگاه برام دریای ارامش شد . و در آخر گفت برو مراقب خودت باش .



دلم خیلی براش تنگ شده بود خیلی . رفتم دیدم یه اهنگ گذاشته تو صفحه ی مجازیش (تو فقط باش مازیار فلاحی) یه لحظه حال کردم . چدلم بیشتر براش تنگ شد .

این خیلی خوبه ک هر وقت فکر میکنم ک اون چقدر داره سخت کار میکنه و اینکه بعضی وقتا میفهمم ک شاید کلا تو طول شبانه روزش فقط سه یا چهار ساعت خوابیده و این باعث میشه منم تلاشمو بیشتر کنم .

از یک طرف این سخت کوشیشو دوست دارم ولی از یک طرف میگم دلم براش میسوزه:|

خیلی دوسش دارم اولین کسیه ک تو زندگیمه ک سلیقش کاملا باهام جوره ینی تو زندگیم نشده با کسی کاملا تو سلیقه یکسان باشم . البته با مامانم بیشتر از بقیه بوده ولی خب ن کاملا .

گاهی احساس میکنم این شخص سخت عاشقه .

ولی خب در کل خیلی دوسش دارم خیلی .

گاهی حتی دوست دارم محدود نبودم و بغلش میکردم .

 دلم میخواد کلی درموردش بنویسم .  از شه بودنش  و در عین حال خوشتیپی. یا از خستگی زیادش ک اگه ب چشاش نگاه میکردی تا حدی مشخصه ولی شاید هر کسی متوجه اش نمیشه  ولی با این حال کلی پر انرژی.

نگاه های با نمکش وقتی جواب غیر منطقی بهش میدی  ویا از اینکه هر بار میبینمش از دفعه قبلی چاق تر شده و ب قول برادرم ما دوتا امسال مسابقه گذاشتیم . کاش میتونستم حرف برادر رو بهش بگم . ویا .

اگر بخوام بگم تا فردا هم بگم بازم میمونه . یا قول هایی ک همیشه ازم میگیره . نگاهی ک همیشه میخواد باهاشون ب آدم آرامش بده . نمیدونم نمیدونم از کدوم بگم .

امیدوارم ته داستان کنکورم خوب باشه . 

(روی زخمای دلم کاشکی تو مرهم باشی/ آرزوم اینه تو همیشه کنارم باشی/تو فقط باش فقط باش . فقط با من باش .)

و اینکه ی دوست داشته باشی ک پا ب پات بیدار باشه و با هم بخونید شبای امتحان از هفتم تا الان ک سال کنکوره . یعنی دوازدهم .

و هر ده دقیقه بت پیام بده ک خوابت نبره .

خیلی میترسم خیلی . هر روز ک میگذره ترس و دلشوره ی منم بیشتر میشه .

خدایا خودت کمک کن 



دلم برا نوشتن تو اینجا تنگ شده بود .

هر وقت حرفایی هست ک نمیتونم به کسی بزنم میام اینجا و ب همه میگم خیلی باحاله 

یکم خسته ام ولی خب خستگی ام بد نیست این چند وقتیو ک ب خاطر یکسری مسائلی ک پیش اومد و نتونستم بخونم رو دارم جبران میکنم . سه هفته اس ک دارم حسابی میخونم بعد مدرسه شش و نیم و ۷ ساعت میشه گاهی .

ولی خب اگه قرار باشه نتیجه بده با جون و دل میخرمش . تنها نگرانیم از اینه ک نکنه خدایی نکرده جواب نده . نکنه .

دلم یکم تنهایی میخواد الان اصلا تنهایی برام معنا نداره تمامش یا خانوادس یا کتابام . هر چقدر میخونم انگار نمیرسم احساس میکنم همش عقبم و این خیلی بده .

پدرم  گفت ک اگه خدا بخواد قراره دوماه دیگه یا یک ماه دیگه احتمالا سفری ب مشهد داشته باشیم . 

واقعا ب آرامش اونجا نیاز دارم . سفر برای من حکم سم رو داره ولی این سفر فرق داره . قول دادم کتابامو باخودم ببرم و مث بچه ادم بخونم^_^

خسته نیستم شایدم پر انرژی تر از همیشه ام . ی خصلت جالبی ک دارم هر چقدر ک خسته تر میشم پر انرژی تر میشم مگر اینکه دیگ ب نهایت برسه معمولا خواب میرم:)) ولی خب این خستگی ب خاطر اینه ک همه از من انتظار قبولی پزشکی رو دارن همههههه کم مونده سوپر کوچمون هم بیاد بهم بگه تو میتونیا من ازت انتظار دارم ک پزشکی قبول شی پدربزرگم درست حسابی نمیدونه نوه هاش چندم ان اینهمشون کنکور دادن قبول شدن عین خیالشم نبود من هر سری میرم میگه به سلامممم خانم دکتر‍♀️‍♀️

خاک تو سرم اصا ایشالا سوسک بشم برم زیر پا له بشم .

والا بخدا داغونم همش میگم نکنه انتظارشون . وای خدا 

نمیدونم چی بگم ایشالا ک بشه . این هفته از بس ک سرم شلوغ بود اتاقم ب گند کشیده شده یعنی حتی کتابارو نمیبردم جابجا کنم همونجا مینداختم کنار میزم رو زمین فقط دوست دارم عکس بگیرم یعنی وحشت میکنه ادم . امروز رو ب خودم استراحت دادم ولی خب یک ساعت دیگ شرو میکنم دوباره ب خوندن . خیلی میترسم خیلی ‌. واقعا نمیدونم قراره چی بشه

خدایا خودت کمک کن . به همه کمک کن ب منم کمک کن


تا ب حال تو عمرم انقدر کوچیک نشده بودم 

یعنی خودم خودمو کوچیک نکرده بودم .

از ساعت ۱۰ شب هر دقیقه جاهای مختلف التماسشو کردم .

نمیدونم واقعا چکار کنم 

شیطونه میگه پاشم برم تهران پیشش

دیشب ک هرچی حرص داشت رو من خالی کرد همه خستگی ها و عصبانیتش رو پشت گوشی جوری فریاد میکشید انگار . هیچی نگفتم اخر سر هم من بودم ک باز معذرت خواستم

بعدش تا ساعت ۳ کلا گریه کردم 

الانم ک . تا همین الان هر دقیقه بهش پیام دادم ولی  

واقعا نمیدونم چکار کنم دارم میترکم .

تازه داشت اوضاع خوب میشد

نمیدونم چرا هر وقت میاد همه چی خوب بشه یهو همه چی بد میشه .

نمیدونم واقعا نمیدونم 

واقعا خسته شدم از بس خواهش کردمو و التماس ‌.

تو عمرم هیچوقت همچین کاری رو نکرده بودم هیچوقت .


واقعا بده ک خونشون دقیقا رو ب روی خونه ی ماست و پنجره منم رو ب پنجره اون:| . حرصم میگیره از کاراش . مخصوصا نمیدونم اینکه چکار میکنه ک معمولا اینموقع شب میاد خونه . اینکه الان رسید و انقد بدبخت هول هول شامشو میخوره پنجره اونا بازه پنجره منم باز شد برخورد قاشقش با بشقاب تا اینجا میاد .سه قاشق بود لعنتی:)) 

اینکه میدونم چه ادمیه ولی بعد از برگشتنشون از تهران هر وقت چش تو چش میشیم رسما فرار میکنه با اینکه میدونم چجور ادمیه ولی تا منو میبینه سرش پایینه . دوسش دارم هم بازیم بوده . خب این ی چیز عادیه خب قبلا باهم راحت بودیم ولی خب .

نمیدونم خجالته یا چی ولی بیشتر احتمال میدم خجالته چون منم یکم خجالت میکشم ولی من حتی حق دارم اونو بزنم و اون هیچی نگه چون هم بازی بوده:))

مثلا دارم درس میخونم خیر سرم اینموقع شب . ای خدا نبود از دستشون راحت بودما خیلی فوضولیم گل کرده و کنجکاو شدم نسبت بهش حتما بعد کنکورم باید بفهمم این بشر داره چ غلطی میکنه دوست ندارم اصلا دوست ندارم مثل چند سال پیش گیر دوستای ناباب بیفته .

امروز مجبوووور شد بالاخره باهام حرف بزنه بماند چقدر هول شده بود من کیف میکردم ک مجبوره و میخندیدم 

+چقدر بدجنس شدم:|





امسال دومین تولدشه که نیست . تو یک ماه مشترک به دنیا اومدیم 

خیلیدلم براشتنگ شده . این اهنگ(بزن باران) خیلیبا حال و هوایامروزم میاد  

یادمه روزی ک مراسم دفنش بود  هوا گرم بود . موقع خاک کردنش هوا ابری شد .  هوا ک تاریک شد دلم به هیچ وجه طاقت نیاورد و رفتم مزار سر خاکش تا 12 شب پیشش بودم بقیشم به زور اوردنم خونه

بارون نم نمک میومد و هوا سوز داشت . جوری میلرزیدم ک دندونام محکم میخوردن بهم .

چهلروز اول همش بارون بود اونم نم نم .

خییییییییلی دوسش داشتم خیلی زیاد . خیلی بی تابی میکردم . خیلی کم پیش میومد باهم خوب باشیما ولی جونمون واسه هم در میرفت  البته بعد ازدواجشیعنی پنج سال پیش باهام خیلی بهتر شده بود  و ولی قبلش هر روز پیشش بودم هر روز ولی هرروز هم دعوامون در میومد . شنیدید میگن اونایی بیشتر باهم لجن بیشتر هم همدیگه رو دوست دارن !!! خواهر بود برام یجورایی . اختلاف سنیمون 10سال بود همش . 

دوست دارم الان برم سره خاکش . نمیتونم .

ماه های اول بعد رفتنش همش خوابشو میدیدم همش محکم همو بغل میکردیم . تو خانواده تنها کسی بودم ک همش خوابشو میدید . چقدردوست داشتم واقعی هر چند انقدر طبیعی بودک کم از واقعیت نداشت . وقتی بغلش میکردم بوش میکردم و گریه میکردم چون توی همه یخوابام میدونستم ک مرده . اونم همش میگفت دلش برام تنگ شده . ولی الان خیییییلی وقته خوابش رو ندیدم . بعد یک سال و نیم هنوز باورم نمیشه و برای همین کم تر میرم سر خاکش . 

سه ماه اخر ک مریض احوال بود و خونه یمادربزرگم بود باهام دردول میکرد . همش نصیحتم میکرد . همش میگفت فاطمه اگه من نبود فلان کن چنان کن فاطمه برایبعد هات فلان کارو بکن . به این چیزا دقت کن فلان کارو بکن و فلان کارو نکن . منم همش بوسش میکردم . بغلش میکردم . اخرین بار ک من دیدمش ک زنده بود وقتی بود ک شب بود دلش میخواست بره خونه خودش شوهرش ماشینشو گذاشته بود خونه مادرش برایهمین مجبور شدن تاکسی بگیرن .بیرون منتظربودیم سرد بود هوا یهو محکم بغلش کردم گفتم سردت میشه و اذیتشمیکردم و اونم تقلا میکرد ک ول کن دلم خفه میشه . قدم ازش بلندتربود و همیشه سره این باهم بحث داشتیم . نقاش بود . هنرمند واقعی.معنیواقعی اینکه ازهرانگشتشهنرمیبارید رو میشد توش دید . یکسرینقاشی ها دست منه بعد مرگش. یه دلنوشته داخل اونا داره که نمیدونم درمورد کی نوشته خیلی دوست دارم بدونم درمورد کیه . فقط خداکنه درمورد هرکی باشه درمورد شوهرش نباشه . 

اخرین روزا خیلی با هم خوب بودیم . فهمیده بود ک میخواد بره . واگرن حالش خوب خوب شده بود ولی . وای چکار کردی با دلم با رفتنت بی معرفت

از همه بیشتراونو دوست داشتم تو فامیلای مادرم . 

بهم خیلی چیزا یاد . ولی خب الان نیست ک ببینه چقدر دلم براش تنگ شده

از دیشب از دوازده به بعد دلم اروم و قرارنداشته ساعت سه و نیم خوابیدم نمیدونستم چکار کنم . به گوشی خاموشش پیام میدادم !! داد میزدم تا صدامو بشنوه!!

میرفتم سره خاکش!!

محال بود کاش پسر بودم و اونموقع ممکن میشد . 

خیلی دلم براش تنگ شده خیلی .

کاش دوباره خوابش رو ببینم  تا بتونم بغلش کنم .

همین.


چند روزه نیست . خیلی دلم براش تنگ شده خب الان یک ماهی هست ک میرفت ولی برمیگشت دوباره . رفت امد میکرد الان  نزدیک دو هفته است . نیست کلا 

منم بعد امتحانا میرم تهران پیشش . بدبختی نمیتونم بهش پیام درست حسابی بدم گوشی همش دست شاگرداشه اونا جواب میدن:/

هر وقت زنگ بزنم همونه . اونم فقط شبا نزدیک سحر میشه بهش زنگ زد بچم تو قرنطینه است:))

منم ک غرق تو سریالا هستم وسط خرداد:)) بفهمه میکشتم . شب و روزام حسابی بهم خرده

حسابی اماده ام برای تابستون^ـ^

فقط یکم روزه میگیرم درس خوندن سخته . از اونجایی ک معدل امسال تاثیر نداره منم کلا بیخیالش شدم .

خوشحالم از اوضاع الانم^ـ^:))

خیلی حال میده . 


شاید یکی از بهترین لحظه ها برای همه وقتی باشه که همه چیز تموم شده و همه تو صف هستیم تا یکی یکی جواب تمام کارامونو بدیم .
لحظه ی قشنگ جاییه که وقتی نوبت تو میرسه . وقتی زانو میزنی .
همشون منتظرن . وقتی ببیننت یه لبخند بزنن و یه پلک آروم بگن آروم برو
چقدر خوب میشه  این لحظه برای همه باشه
این لحظه رو برای همه دعا میکنم

+ماه رمضانتون .ماه مهربانی.ماه مهمانیتون تو سفره ی خدا مبارک:)
التماس دعا

امروز یکم تغییر و تحول تو وبلاگم ایجاد کردم  پس از مدت ها:))

داشتم (درباره ی من رو مینوشتم) درمورد بدنیا اومدنم نوشتم دلم خواست بنویسم که چیجور بوده .

من که شش ماه از به وجود اومدنم بود ک میگذشت همه ی دکتر ها به اتفاق این نظر رو به مادر پدرم میدن که این بچه باید باید بمیره

نمیدونم چرا.چی دیدن و چیشده ک این حرفا رو زدن 

یکسری گفته بودن ممکنه عقب مونده باشه . حتی مادرم رو به زور بستری میکنن که باید بچه رو بندازی واگرن خودتم میمیری

مادرم ک بستری میشه پدر میره برای مادرلباس بیاره وقتی میاد میبینه ک مادر غرق در اشکه. و کلی پدر رو تحدید میکنه و اینا که هر جور شده منو باید ببری و نزاری این اتفاق بیفته .

والدین گرامی از همونجا من رو نذر امام حسین (ع) میکنن و پدر با هزار جور دلشوره مادر رو میبره خونه

و مثل اینکه مادرم روی من ویارش خیلی زیاد بوده و نه ماه رو کلا خوابیده و شنیده شده گاهی از شدت خون هم بالا میاورده . و خدای منو ببخش ک بخاطرم انقدر سختی کشیده:(

خلاصه وقت بدنیا امدن بنده میشه . مادر میگه دکتر اول قبول نمیکرد ک بیاد . مثل اینکه دکتر همش استرس داشته و اینا .

مادر ک بیهوش میشه بعد از هوش اومدن پرستار ها میان و براش میگن که:

دکتر با کلی تاخیر با اینکه اونجا بوده میاد سر عمل  (همون دکتری ک اصرار داشت بنده را قتل عام کنن) 

پرستارا گفتن ک  دکتر دال (که خیلی سابقه کاری زیادی داشته و سنش زیاد بوده) تا به حال این صحنه اتفاق نیوفتاده تو عملش و اولین بار بوده اینکارو انجام میده 

حالا اون کار این بوده که وقتی منو از شکم مادر در میاره و بعد از ورود من ب این دنیا اولین آغوشی ک من رو در بر گرفته خوده دکتره بوده . گفتن بچه رو(من) بغل میکنه و گریه میکنه و زیر لب یچیزایی بهش میکفته و متاسفانه کسی نشنیده و چندین بار هم من رو بوس کرده:))

خیلی دلم میخواست که کاش ما اونموقع خاطراتمون رو یادمون میموند و میدونستم بهم چی گفته و چرا گریه کرده و بوسم کرده .

بنده بدنیا اومدم سالم و حتی با ضریب هوشی بالا منتها تنها ایرادم این بوده ک لب شکری بودم:)

تازه کلی هم تپل بودم:))

لب شکری هم دلیلش استرس دوران بارداری بوده . مادرم خودش رو مقصر میدونه و میبینم هر وقت ک درمورد لبم حرف میزنم چطور بغض میکنه و ناراحت میشه. باهاش حرف میزنم میگم اخه چه ربطی به تو داشته . ولی خب مرغش یه پا داره .

همون زمان مادرم نمیزاره لب ها رو خودشون بدوزن و چون مثل اینکه لب ها قلوه ای بوده دکترا اکثر قبول نمیکردن و گفتن ک سخت میشه ماهیچه هاش رو تنظیم کرد و اون موقع خب دکتر زیبایی خیلی خیلی کمتر از الان بوده  اما مادر مقدار زیادی مثل اینکه خیلی زیاد بوده هزینه میکنه پیش بهترین دکتری تو تهران عمل زیبایی انجام میده . تا همین سه سال پیش دوباره عمل دیگه ای انجام شد و هنوز کمی باد داره . فکر کنم بار دیگر هم نیاز داشته باشه ولی انقدری سخته ک حد نداره:)

البته خداروشکر که فقط یک طرفه . البته الان اصلا مشخص نیست یعنی کسی ندونه متوجهش نمیشه ولی خب کمی یک طرف لبم انگار باد داره 

بعد از دوسال و نیم که بنده یه بچه ی خیلی زبون دار و پر حرفی بودم و همچنین در حال حفظ جز سی ام قران بودم مادر من رو میبره پیش دکتر دال و میگه اینم همون بچه ایه ک میگفتی (.)(همونایی ک گفته بود) الان این بچه کوچک ترین حافظه و مثل اینکه دکتره بازم چشماش پر میشه کلی منو بغل میکنه و اینا . هنوز ک هنوزه نمیدونم چرا!!!!

دوست دارم یه بار هم شده قبل مرگش ببینمش و بپرسم ک جریان از چه قراری بوده!!

و این میشه که والدین بنده از همون سال تا به الان شب اربعین در خانه مراسم دارن و نذری میدن .

و من دنیا اومدنم رو سالم بودنم رو مدیون امام حسینم . و البته خدا

هرچند ک همین بچه ک تو سن ۶ سالگی نماز خوند و از هفت هشت سالگی به زور روزه هاش رو گرفت و هرچی والدینش اصرار کردن ک بعد از سن تکلیف بگیره قبول نکرد . انقدر آسمونی بود این بچه ک دیدن داشت . همینطور ادامه داد . در 10 سالگی در گیر اتفاقاتی شد ک به ت ربط داشت . در11 سالگی مادرش سخت مریض شد و اون عهده ی اینکه کارای مادرش رو بکنه رو باز به زور قبول کرده بود و هر بار پدر کارگری میگرفت با مخالفت های شدید دختر اون رو دیگه نمیاوردن . تو 12 سالگی مادر بهتر بود و دختر تو اوج درس هایش . بهترین بود . از هر لحاظهر لحاظی ک فکرش رو بکنی . همه دوسش داشتن خیلی زیاد . دائما در مسابقات و المپیاد ها به سر میبرد :)) تا 13سالگی . پدر و مادر باید به سفری طولانی میرفتن . سفر حج ک 35 روز بود . دختری ک تا حالا از خانوادش دور نشده بود حالا مجبور بود انقدر مدت زیاد تنها باشه البته برادرش هم بود و قرار بود مادر بزرگ در این مدت پیششون باشه . اما سخت بود خیلی زیااااد. تو این چند وقت ضربه ی زیادی خورد . همون روزا پاش به فضای مجازی خاک بر سر باز و تو سایت احمقی به نام اپارات عضو شد ک ای کاش میمرد و نمیشد . بد شد . بده بد . و ب بد شدن ادامه داد تا همین سال 96 که حدودا چهار پنج سال شد. این چهار پنج سال بد ک شد هیچ بدترین روز های زندگی اش براش رقم خورد . مادر بد بود حالش .اما خداروشکر در 15 سالگیش مادر خوب شد . یه خاله داشت که 16سال عمرش همیشه پیشش بود .تو سن 16 سالگی اونو برای همیشه از دست داد و این . چی بگم . هر چی از اتفاقای بد این چند سال بگم کم گفتم . یکی از دیگری بدتر .

الان که 17سالمه و تا چند وقت دیگه میشم18 دارم دوباره شروع میکنم . میخوام که خوب باشم . میخوام اون فاطمه ای که تو بچگی بودم رو دوباره بدستش بیارم . از خدا خواستم و میدونم دست رد ب سینم نمیزنه . تو زندگیم خیلی تحول ها ایجاد کردم و حتی تو وبلاگم^ـ- 

امیدوارم ک از این به بعد عمرم رو حتی اگر کوتاه باشه یا بلند فرقی نمیکنه حتی اگه خیلی کوتاه . میخوام خوب باشم .

خدایا شکرت:)


خیلی اوضاع یجوریه نمیفهمم. از یه طرف دوست دارم هرچه زودتر تموم بشه این اوضاع مزخرف و از ی طرف دوست دارم ب دیرترین شکل ممکن بگذره تا بتونم بیشتر بخونم .

چند روز پیش کلاسا تموم شد ۶غروب بود اومدم بزنگم بیان دنبالم یادم اومد ک باید پیاده برم و از بخت بد دیر یادم افتاد و بچه های هم مسیر رفته بودن .

هوا خیلی سرد بود .سوز عجیبی داشت .خواستم زنگ بزنم ب تاکسی تلفنی و بعد خریت محض کردم و ب سرم زد پیاده برم حال و هوام عوض بشه .

رسیدم سر کوچه زیاد شلوغ نبود زیاد تو حال خودم نبودم . سرم رو بالا گرفتم دیدمش . ب معنای واقعی خشکم زد . هرکسی و هر چیزیو انتظار داشتم ببینم الا اون اونم این وقت روز تو شهرمون .

چند لحظه چشمامو بستم فکر کردم .مث دیوونه ها وسط پیاده رو تو یکی از بلوار های پر تردد شهر ایستاده بودم .  چشمامو ک باز کردم دیدم داره میاد طرفم .حدسم درست بود دوباره  ب خاطر من اومده بود و در اون حین بدترین تصمیم ممکن  رو گرفتم و نمیدونم با خودم چی فکر کردم فقط برگشتم و ب جهت مخالف   دویدم .صداشو شنیدم.چند بار صدام زد . و باز ب رفتن خودم ادامه دادم . احساس کردم نباشه . ب جهت مخالف خیابون رفتم و از اون سمت رفتم ب طرف خونه .مچمو گرفت

مجبور شدم با خودش تا خونه برم .

حرف زد حرف زد و حرف زد .

و من بیشترشو نمیفهمیدم و ب این فکر میکردم چرا الان باید تو ماشینش نشسته باشم وقتی  این کسیه ک لحظه ب لحظه  ازش فراری ام 

حتی احساس کردم فشارم افتاده .حرفاش مهم بود! شاید نبود!

نمیدونم هرچی بود باعث شد اخر ک رسوندم گفتم بهش .دوباره بدون مقدمه بدون فکر و تامل بدون هیچ حسی .فقط مستقیمو نگاه میکردم گفتم ک دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت اونم در کمال بیشعوری جواب داد ک هر وقت هرجا که بخوام میرم هر وقتم خواستم میام 

اونموقع ب معنای واقعی میخواستم دست بزارم رو گلوش و خفش کنم .


جدا از اون موضوع . الان وقتیه ک از خودم بیزارم . دوست دارم از این خلا بیام بیرون . نمیدونم چمه واقعا . اگه اون چیزی ک میخوام نشه ممکنه خودم رو برای همیشه از بین ببرم؟! این چیزیه ک الان چند وقتیه تو سرمه . متنفر میشم اگه به اون چیزی ک هدفمه نرسم .نمیدونم .هرچه تلاشمو بیشتر میکنم احساس میکنم داره کمتر میشه 

دوست دارم مث فیلما یکی بیاد مغزمو بپوه و خلاص:)) خوبه زیاد اهل فیلم نیستم:)) ای خدا . خب سخته واقعا از همه چیت بگذری و اخر اونی نشه ک میخوای اه .

امیدوارم خدا خودش کمکم کنه و دلش شاید ب حول من نسوزه ب حال دلدپدر و مادرم بسوزه ک خدا میدونه چجوری دارن برام زحمت میکشن 

خدایا خودت منو اهل کن ‍♀️


خیلی اوضاع یجوریه نمیفهمم. از یه طرف دوست دارم هرچه زودتر تموم بشه این اوضاع مزخرف و از ی طرف دوست دارم ب دیرترین شکل ممکن بگذره تا بتونم بیشتر بخونم .

چند روز پیش کلاسا تموم شد ۶غروب بود اومدم بزنگم بیان دنبالم یادم اومد ک باید پیاده برم و از بخت بد دیر یادم افتاد و بچه های هم مسیر رفته بودن .

هوا خیلی سرد بود .سوز عجیبی داشت .خواستم زنگ بزنم ب آژانس و بعد خریت محض کردم و ب سرم زد پیاده برم حال و هوام عوض بشه .

رسیدم سر کوچه زیاد شلوغ نبود زیاد تو حال خودم نبودم . سرم رو بالا گرفتم دیدمش . ب معنای واقعی خشکم زد . هرکسی و هر چیزیو انتظار داشتم ببینم الا اون اونم این وقت روز تو شهرمون .

چند لحظه چشمامو بستم فکر کردم .مث دیوونه ها وسط پیاده رو تو یکی از بلوار های پر تردد شهر ایستاده بودم .  چشمامو ک باز کردم دیدم داره میاد طرفم .حدسم درست بود دوباره  ب خاطر من اومده بود و در اون حین بدترین تصمیم ممکن  رو گرفتم و نمیدونم با خودم چی فکر کردم فقط برگشتم و ب جهت مخالف   دویدم .صداشو شنیدم.چند بار صدام زد . و باز ب رفتن خودم ادامه دادم . احساس کردم نباشه . ب جهت مخالف خیابون رفتم و از اون سمت رفتم ب طرف خونه .مچمو گرفت

مجبور شدم با خودش تا خونه برم .

حرف زد حرف زد و حرف زد .

و من بیشترشو نمیفهمیدم و ب این فکر میکردم چرا الان باید تو ماشینش نشسته باشم وقتی  این کسیه ک لحظه ب لحظه  ازش فراری ام 

حتی احساس کردم فشارم افتاده .حرفاش مهم بود! شاید نبود!

نمیدونم هرچی بود باعث شد اخر ک رسوندم گفتم بهش .دوباره بدون مقدمه بدون فکر و تامل بدون هیچ حسی .فقط مستقیمو نگاه میکردم گفتم ک دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت اونم در کمال بیشعوری جواب داد ک هر وقت هرجا که بخوام میرم هر وقتم خواستم میام 

اونموقع ب معنای واقعی میخواستم دست بزارم رو گلوش و خفش کنم .


جدا از اون موضوع . الان وقتیه ک از خودم بیزارم . دوست دارم از این خلا بیام بیرون . نمیدونم چمه واقعا . اگه اون چیزی ک میخوام نشه ممکنه خودم رو برای همیشه از بین ببرم؟! این چیزیه ک الان چند وقتیه تو سرمه . متنفر میشم اگه به اون چیزی ک هدفمه نرسم .نمیدونم .هرچه تلاشمو بیشتر میکنم احساس میکنم داره کمتر میشه 

دوست دارم مث فیلما یکی بیاد مغزمو بپوه و خلاص:)) خوبه زیاد اهل فیلم نیستم:)) ای خدا . خب سخته واقعا از همه چیت بگذری و اخر اونی نشه ک میخوای اه .

امیدوارم خدا خودش کمکم کنه و دلش شاید ب حول من نسوزه ب حال دلدپدر و مادرم بسوزه ک خدا میدونه چجوری دارن برام زحمت میکشن 

خدایا خودت منو اهل کن ‍♀️


هیچوقت تو زندگیم ب اندازه ی الان کم نیاوردم هیچوقت . حتی لحظه ای ک داشتن رو جسمش خاک میریختن حتی وقتی ک رفتم تا تو سرد خونه با چشمای بسته ببینمش حتی زانوم خم شد تعادلمو از دست دادم افتادم ولی ب اندازه ی الان کم نیاوردم و این یه واقعیته  

اره این یه واقعیته ک منه احمق دارم ب خودکشی فکر میکنم

همیشه گفتم و میگم ک خودکشی کار ادمای بازنده اس . کسایی ک عرضه ندارن خودشونو جم و جور کنن آره یه واقعیته ک الان دارم ب خودکشی فکر میکنم و در عین حال ب هیچ وجه  جراتشو ندارم .

حداقلش اینه ک ب جاش بزارم برم . تنها باشم . تنهای تنهای تنها 

دلم میخواد مدتی هم برای خودم باشم .

خستم . از همه و همه چی .

تحمل کردن همه چی برام غیر ممکن شده و بقیه هم ب زور تحملم میکنن .

میخوام چند وقتی رو بخوابم و بیدار نشم

نمیدونم . هیچی نمیدونم

فقط اینو میدونم ک باختم بد هم باختم

دلم دریا میخواد .

دلم شمال میخواد دلم دریا میخواد دریا خوبه خیلی خوبه هرچقدر توش گریه کنی هیچکی نمیفهمه

دلم میخواد با یکی حرف بزنم ولی نیست .

دلم میخواد یکی کمکم کنه ولی نیست .

دلم میخواد یکی .

اما نیست .


دیروز دوباره اومده بود پیشم قرار بود حالا حالاها نیاد خیلی بد حرف زدیم اخرین بار .

بهم گفت معلوم هست داری چکار میکنی،؟؟؟ گفتم ن بخدا خودمم نمیدونم و بعد شرو کرد ب دعوا کردنم مثل همیشه . اینبار ساکت موندم و فرصت شد براش ک بیشتر بگه و بگه و بگه . میگفت اینکارا چیه چرا داری هر حرفی رو میزنی و هر کاری میکنی . میگفت تا تابستون صبر کن تحمل کن خوب بخون بعد میای پیش خودم !، با خودش چی فکر کرده واقعا اینکه من دوست دارم پیش اون باشم؟؟؟؟ و همینو بهش گفتم . منم گفتم و گفتم و گفتم و اون ماتش برده بود از حرفام  همینجور نگام میکرد حرف میزدم و با هر کلمه ی قطره اشک از چشمام میومد . نگاش کردم اولین بار بود میدیدم ک اینجوری ماتش برده هر بار ک رک همه ی حرفامو بهش میزدم کلافه میشد و دعوام میکرد و میگف ک انقد سر ب هوا نباش یهو بغلم کرد گفت تو کی انقدر بزرگ شدی دیوونه و من اینبار شرو کردم و با صدای بلند گریه میکردم  

دوست دارم اکثر اوقات ارومم میکنه ولی خب خیلی وقتا هم عصبیم میکنه .

اینبار کمی ارومم کرد . بهم هشدار داد  و در اصل تهدید کرد ک امسال سال خیلی سنگینیه برات باید خیلی مراقب باشی واگر ن دفه دیگ بفهمم ک پیش هرکسی هر حرفی رو زدی من میدونم و تو . راستش یکم ازش میترسم .

گفت بعد کنکورت میری خوش بگذرونی ولی وای ب حالت اگه بی احتیاطی کنی و بعد اون هم برای انتخابات حق بیرون رفتن نداری اصا میام دنبالت با من میای تهران یجورایی اونم از من و کارام میترسه . فهمیدم خیلیا براش خبر میبرن متاسفانه و این اوج بدبختیه منه  

فقط دوست دارم الان مدتی برم جنوب کشور و با تمام گرمایی ک اونجا هست .

دلم میخواد مدتی اونجا زندگی کنم برم لب دریاش . احساس میکنم الان اونجا برام امن ترین مکانیه ک میتونه باشه

اون حرفارو ک زد و تموم شد با اینکه ترسیده بودم ولی گفتم من هر کاری دلم بخواد میکنم هر حرفی هم دلم بخواد میزنم و اومدم از ماشین بیام پایین ک یادم افتاد و بهش گفتم ک برای بار اخر میگم دیگه هیچ وقت حق نداری بیای جایی ک با دوستامم . هیچووووقت نزار اوضاع از اینی ک هست بدتر بشه .

چشماشو ریز ‌کرد و بعد اخم کرد ی جورایی فهمیدم ک صدامو بردم بالا و باید لال شم گفت پیاده نشم کارم داره و حرکت کرد و ی لحظه قلبم اومد تو دهنم ک نکنه بره تهران با ترس گفتم‌کجا میری گفت یجا ک بتونم کلتو بکنم و بعد خندید نمیفهممش اصا بعد منو برد یجا ک پر از گل های مختلف بود شوکه شدم اولین بار بود چنین جایی رو میدیدم . گفت ی بار میگم برای همیشه فاطمه تو این مدت ذهنتو درگیر هیچ‌چیزی نکن فهمیدی؟ و من هیچی نگفتم و بعد گفتم بابا مامانم میدونن اومدی امروز؟؟؟ گفت ن هیچکس نمیدونه تو هم نگو . گفت امروز قرار مهم داره باید بره و بعدش برای مدتی میخواد بره خارج از کشور . و منم ک همچنان این ادم برام پره از مبهم و من نمیفهممش واقعا نمیفهممش . دوباره تهتدید کرد ک میره ولی حواسش بهم هست. ینی چی؟؟؟؟ مثلا بپا میخواد بزاره؟؟؟ عوضییییییییی میترسم ازش .  اونم از من 

من از ابهتش اون از رفتارای ناگهانی من

نمیدونم قراره چی بشه و تا کی باید تحملش کنم واقعا از این میترسم ک تا اخر عمر بیخ گوشم باشه و این یعنی واااااای خدا نکنه . خودش میگه تنها کسی هستم ک نمیتونه کنترلم کنه و هر بار من تو دلم میگم خب ب درک .داشتیم برمیگشتیم  دستمو گرفت گفت فاطمه ازت خواهش میکنم اینقدر دوری نکن . اینقدر نریز تو خودت . اینقدر دیوونه نباش باشه؟؟؟ قول میدی ک خوب باشی . نگاش کردم قول چی میخواست از من ؟؟؟ خوب باشم!!!! ینی میشه!!! 

تنها کار ک کردم دستمو اروم از دستش کشیدم بیرون و حرف نزدم و یهو گفت امروز اروم بودی زیاد وحشی بازی در نیاوردی و منم گفتم تو امروز ب اندازه کافی دراوردی و یهو از دهنم پرید و اونم خندید و یدونه زد تو پیشونیم . گفت کم نیاری ی وقت!!

و ب نصیحت هاش ادامه داد و من همه رو از این گوش میگیرم و از اون یکی در میکنم . گفتم ک سره خیابون نگهم داشت .

اومدم خونه مامانم گفت یکم دیر کردی ن؟؟؟ 

اخه کلا امار رفت و امدم رو نداره زیاد بهم اعتمادداره و میدونه هیچ جا بدون اجازش نمیرم و من مجبور شدم دروغ بگم و گفتم با بچه ها حرف زدیم بعد راه افتادیم و کلی ب خاطر اون دروغ ناراحت شدم و اومدم و باز گریه دارم کلافه میشه این چ اوضاعیه واقعا هر چی هست نمیتونم تحملش کنم نمیتونم .

دو ماه دیگه هجده ام تموم میشه میرم تو نوزده و حالم خیلی بده ی ترسی دارم ی جوریه انگار ک یجا وایستادم چشمامو بستم و وقتی باز کردم یهو چند سال پرتابم کردن جلو خیلی یجوریه . نمیدونم یکم وحشتناکه باورم نمیشه ک انقدی شده باشم . باورم نمیشه واقعا:| امسال همه چیش یجوریه نمیتونم تحمل کنم واقعاااااااااااا باید ب کی بگم ک یکم ارومم کنه واقعا !

سه روز پیش بود قلم نوری رو دراوردم بعد از مدتها . نمیدونم ک چند وقته بهش دست نزدم . گذاشتم برام خوند . میخوند اون ص هایی ک حفظ بودم چشامو بستم اروم اروم شرو کردم باهاش خوندم ارامش گرفتم کلی ذوق کردم وقتی دیدم بعد چند سال با اینکه سراغش نرفتم ولی تک تک ایه هاشو حفظم . هنوز ص ها یادمه هنوز میدونم ک این ایه ک داره میخونه بالای ص است یا پایینش هنوز وقتی میشنوم تمام ترجمه اش میاد تو ذهنم . 

چه قدر لذت بخش بود برام . ی چیزی رو فهمیدم ک تو این روزای سخت برام شاید هیچ چیز ارام بخش تر از قران نباشه . اینبار اوردمش دم دستم . گاهی گوش میکنمش .

خدایا خودت کمکم کن



امشب یه تصمیمی گرفتم . که جدیه

خودم میدونم تصمیمایی ک اینجوری و اینموقع میگیرم و بار ها و بارها درموردش فکر میکنم الکی نیست کاملا جدیه و من روش مصمم هستم

راهیو انتخاب کردم ک میخوام پاش وایستم .

تصمیم گرفتم این یک ماه رو عالی بخونم جوری ک وقتی شب خواستم بخوابم ب خودم بگم خسته نباشید امروز فوق و العاده بودی .

کلاسای نکته و تست شرکت کردم ک همه دبیراش درجه یک هستن و میمونه تلاش من . میخوام عالی تلاش کنم این یک ماه رو .

میخوام ب خودم اعتماد کنم .

با تلاش من و توکل ب خدا میشه .

میخوام این یه ماه رو ادم نباشم

میخوام جانانه و از ته دلم براش بجنگم 

با وجود اینکه زندگیم حواشی هایی داره ولی میخوام ب هیچکدومشون فکر نکنم .

حتی از یسری افراد دوری کنم

از یسری اخبار دوری کنم . از این گوش بگیرم و  از اون گوش در کنم

از یسری اتفاقاتی ک میفته چشم پوشی کنم .

میخوام یک ماه ادم کاملا خودخواهی باشم

همه چیزو فقط برای خودم بخوام .

به کسی نگفتم . ب جز یکی از بهترین دوستام ک بهش اعتماد دارم . ک میدونم بدمو نمیخواد . 

مامانم و بابامم هیچ وقت بدمو نمیخوان ولی اینبار حتی ب اوناهم نگفتم چون راستش ترسیدم .ترسیدم بگم با حرفایی مثل . (اینم مثل همیشه . تو میگی ولی . ای بابا توهم ر بار میگی . )

اینبار تصمیمم واقعا جدیه و خودم میدونم تا چه حد قراره بهش پایبند باشم . برای همین ترسیدم بگم تا با این حرفا ناراحتم کنن . دوست ندارم کسی بدونه از دور و اطرافیان برای همین یه راز ش  .

یه بایدی هست ک نمیدونم چیه یعنی میدونم چیه ولی نمیخوام بگم . اون بایده بهم میگه ک تو بایییید به هدفت  برسی باید .

اینستاگراممو خیلی دوست داشتم اینطور نبود ک دائم توش باشم روزی یکبار نهایت دوبار ولی بستمش . پاکش نکردم بستم ک همون حکم پاک کردن رو داره  چون رمزش یادم نیست:))

میخوام این یه ماه رو بجنگم .

یا میشه یا باید بشه .

البته به امید خدا^_^

تامام


دیروز اومده بود دنبالم دم خونمون با کمال تعجب رفتم نشستم تو ماشینش گفتم اینجا چکار میکنی؟؟؟ مگه قرار نبود حالا حالاها برنگردی! گفت سه چهار روزه ک برگشته و مثل اینکه اونجا کارای اصلیشو کرده و بعد سپرده ب یکی ک مورد اعتمادشه(میشناسمش) و خودش برگشته ایران و بی مقدمه گفت مامانت بهم گفته ک این چند روزه دوباره زدی سیم اخر بد نگاش کردم و بعد یهو هنو از تعجب اینکه اینجا چکار میکنه درنیومده بودم ک دوباره یکی دیگه . در کمال و اوج تعجب گفتم چی؟؟؟ مامانم؟؟؟ ب تو زنگ زده؟؟؟ خوبه! پیشرفت کردی حالا اونم اره . خندید و من عصبی . 

بغلم کرد گفت واقعا دو روز نمیتونی ادم باشی . دلم برات تنگ شده بود ولی انتظار نداشتم اینجور ببینمت فاطمه . یه لبخند زدم فقط .

گفت احساس میکنه بی قرارم . دلیلشو پرسید منم گفتم . 

بهم گفت تو شجاعی بهت ایمان دارم . گفتم فقط همین؟

گفت میخوای ببرمت سره خاکش . گفتم اره خیلی میشه لطفا!؟

اره برو حاضر شو زود بیا و کلی سره خاکش گریه کردم از نبودنش گله کردم از اینکه دیگه حتی نمیاد تو خوابم و بعد چند دقیقه اومد پیشم گفت اروم تر شدی؟؟ سرمو ت دادم گفتم اوهوم مرسی.اونم ی لبخند زد .

احساس کردم ناراحته و ازش پرسیدم تو چرا ناراحتی گفت ک تورو اینجوری ببینم و بعد انتظار داری بزنم برقصم؟؟ خندیدم و بی هوا بغلش کردم و همه چی رو براش گفتم و ارومم کرد  . باهام حرف زد مثل همیشه منطقی مثل همیشه عاقل و مثل همیشه اروم و البته اندفعه دوتاییمون وحشی نبودیم خداروشکر:)) و ازش خواستم بعد کنکور بیاد چند روز ببرتم و بالاخره  ب قول خودش اجازه صادر کردم:))

و وقتی ک میخواست اروم شم و تو بغلش گریه کنم برام یه اهنگ گذاشت و خیلی قشنگ و اروم بود و تاحالا نشنیده بودم و تعجب سوم اینجا بود ک یعنی اونم از این اهنگا گوش میده؟؟؟؟:))سوژه شد بعد ها یادم باشه اذیتش کنم

متنش این بود از علی صدیقی(مث ندید پدیدا سریع اومدم دان کردم:)))

وقتی که دلتنگی زیاد دلت فقط اونو میخواد
وقتی هواشو میکنی آروم میگیری
وقتی که دلتنگی زیاد دلت فقط اونو میخواد
وقتی هواشو میکنی آروم میگیری

غمگین ترین آدمی که میتونی پیدا بکنی منم
غمگین تر از گذشته با تو بودنم
وقتی که دلتنگی زیاد دلت فقط اونو میخواد
وقتی هواشو میکنی آروم میگیری
وقتی دلت تنگه براش اونم دلش تنگه برات
وقتی صداشو میشنوی آروم میگیری
وقتی که دلتنگی زیاد دلت فقط اونو میخواد
وقتی هواشو میکنی آروم میگیری
وقتی دلت تنگه براش اونم دلش تنگه برات

وقتی صداشو میشنوی آروم میگیری
وقتی که دلتنگی زیاد دلت فقط اونو میخواد
وقتی هواشو میکنی آروم میگیری
وقتی دلت تنگه براش اونم دلش تنگه برات
وقتی صداشو میشنوی آروم میگیری

موهاتو ناز میکردم تو هم چشماتو میبستی
دارم هر روز با فکرت توهم میزنم هستی
گاهی صحبت گاهی لبخند گاهی حسود و بد خلقی
یه دیوونم که با عشقت تو عقل و هوشمو بردی
وقتی دلت تنگه براش اونم دلش تنگه برات
وقتی صداشو میشنوی آروم میگیری
وقتی که دلتنگی زیاد دلت فقط اونو میخواد

وقتی هواشو میکنی آروم میگیری
وقتی دلت تنگه براش اونم دلش تنگه برات
وقتی صداشو میشنوی آروم میگیری

موهاتو ناز میکردم تو هم چشماتو میبستی
دارم هر روز با فکرت توهم میزنم هستی
گاهی صحبت گاهی لبخند گاهی حسود و بد خلقی
یه دیوونم که با عشقت تو عقل و هوشمو بردی
وقتی دلت تنگه براش اونم دلش تنگه برات
وقتی صداشو میشنوی آروم میگیری
وقتی که دلتنگی زیاد دلت فقط اونو میخواد
وقتی هواشو میکنی آروم میگیری
وقتی دلت تنگه براش اونم دلش تنگه برات
وقتی صداشو میشنوی آ

روم میگیری


#آرامشش

هر روز صبح ک بیدار میشم 

اولش ارامشه محضه ادم کیف میکنههههه و ی هوای خنک دلنشین و همه ی اینا حاصل پنجره ی بزرگ و باز اتاق جانمه ک بیشتر ازهر جایی دوستش دارم .

یکم که میگذره تقریبا میشه کمی حس کرد ک میخواد روشن بشه 

کمی بعد حول و هوش ساعتای ۵ و ۱۰ دقیقه هر روز یک دوچرخه رد میشه که جیر جیر صدا میده اوایل برام یجوری بود ولی الان اگه هر روز صداشو نشنوم انگار نگرانش میشم با لباسش فهمیدم ک یکی از کارکنان شهرداریه و چند وقت پیش اتفاقی دیدم ک داشت چمن های نزدیک خونه ی مادربزرگم رو بهشون میرسید .

و یخورده بعد که ساعت ۵ و نیم میشه همسایه امون ک طباخی داره در حیاطشونو باز میکنه ماشینشو میاره بیرون و و درو میبنده و با گاز دادن شدید سرعت میگیره و میره و من همیشه تحساسم اینه ک دوباره امروز خواب مونده ک اینجوری میگازه:))

 من همچنان دارم میخونم تا کمی بعد ک نزدیک ب ۷ میشه دوچرخه سوار برمیگرده .

و با تا مدتی ارامشه و قبل از اتمام مدارس از ساعت ۷ و ده دقیقه ب بعد بچه ها بودن ک ب مدرسه ی نزدیک خونمون میرفتن ولی حالا اون ساعتم هیچکس نیست . و ساعت ۷ و ۳۵ دقیقه همسایمون سوار ماشینش میشه ک بره ب کارخونه اشون . و چند کارمند دیگر .

و گاهی صدای گریه ی بچه هایی ک هنوز ب یک سال نرسیده ان.

و من ب همشون عادت کردم و شاید وابسته ام . 

اگر روزی یکیش نباشه نگرانشون میشم .

دو روز پیش عمه ی پدرم فوت شد . پیر زن دوست داشتنی بود 

علاقه ی خاصی داشتم بهش بر خلاف خانواده ی پدری ام ک دوستش داشتن ولی ن زیاد من فوق والعاده دوسش داشتم

ب مامانم و بابام بارها گفتم ک منو ببرید پیشش این اواخر ولی مثل همیشه بی اهمیت .

روزی ک فهمیدم فوت شده اومدم خونه و بعد زنگ زدم ب پدرم ک من حتما باید تو تشیع جنازش باشم پدرم گفت اگر شد باشه میام و زنگ زدم مادرم و در جواب گفت مگه بچه بازیه و من بدم اومد و وقتی ک دیشب تبود و شامی هم نبود و من خواب رفته بودم امروز صبح میگه تو دیگه بچه نیستی دیشب خودت شام درست میکردی!

و منم ک هیچوقت نمیتونم درک کنم بعضی از کارهاشونو .

همچنان در فکر تنها بودنم اگر جای طلاهامو میدونستم قطعا میزاشتم و میرفتم . قبلا همه چی دست خودم بود حتی شناسنامه و کارت ملی ولی احمقی کردم اتاقمو ک خالی میکردم و تا فضا فقط درسی باشه اونا رو دادم مامانم و اون هم جایی قائم کرده ک هرچی میگردم نیست

اگر پیداشون میکردم میرفتم بهترین گزینه هم برام جنوب بود اره اونجارو خیلی دوست دارم .

و من سر در گم و نمیدونم چکار کنم و تنها کارم اینه ک برای اولین بار میخوام یکی رو لعن و نفرین کنم اونم کسی ک داره این بلا رو روی نظام آموزشی میاره اینکه کتابی ک برای ما برای اولین بار عوض شده و کتابایی ک برای کنکور ۹۹ هست انقدری تغییر کرده ک اگه من بخوام بمونم پشت کنکور باید تماما کتابای جدید بخونم واقعا چقدر بیشعور و عوضی ان؟؟؟ فکر بچه ها رو نمیکنن واقعا؟! چرا منی ک اینهمهههه خرج کردم منی ک اینهمه تلاش کردم امسالو اگر خدایی ناکرده ب هدفم نرسم سال بعد دوباره باید دو برابر اون خرج کنم و تلاش؟؟؟' واقعا چیزی ندارم بگم جز اینکه خدا لعنتشون کنه .

فعلا همین.


امروز نا امید شده بودم اوله کاری!

البته نا امید ک نه خسته از خودم

انتظارم از خودم خیلی بیشتره و احساس میکنم کم میزارم و همین باعث شده بود کلافه شم 

دلم گرفته بود و غروب پاییزی و جمعه هم ک باشه وای نگم دیگه .

نشسته بودم پشت میز صورتمو با دست گرفته بودم از شدت نمیدونم چی ولی میلرزیدم میلرزیدم و اشکام صورتمو خیس کرده بودن و همش ب خودم و همه ناسزا میگفتم .

حالم بد بود خیلی .

یکم که گذشت ب خودم اومدم . گفتم فاطمه تو موندی پشت کنکور ک اینجوری کنی؟ که بدتر از پارسال بشی و نه بهتر؟ داری چکار میکنی با خودت .

گفتم باید قوی تر ادامه بدی ایراد نداره اگه یکم عقبی بیشتر بخون جبرانش کن . تلاشتو بیشتر کن جبرانش کن . ذهنم انقدر داغون و خسته بود  ک نمیشد درس خوند و سرمم ب خاطر گریه درد گرفته بود . تصمیم گرفتم ب یاد قدیم و چند سال پیش بخوابم 5 غروب بود خوابیدم تا 10 که بعدش کل شبو بیدار بمونم و بخونم وای که چقدر لذت داره اینکار لنتی ^_^

این کنکور لامصب از بس که باید مث ربات باشی تمام لذت هارو میگیره از ادم و من تصمیم گرفتم مدتی با لذت و روش خودم درس بخونم و بیخیال یسری قوانین کنکور بشم یکم که جلو افتادم دوباره مث ادم درس میخونم صبح زود بیدار میشم و شب حداکثر تا 1 خوابم شت 

این مدت ب مشاور چیزی نمیگم که قراره اینکارو کنم حوصله دادو بیداد هاش رو ندارمممم مرتیکه ی سلیتههههه جلسه اول هم داد زد .امیدوارم خدا یکم بهش اعصاب بده.

چقد حال میده شب بیداری خدایی انقدر خوشحالم که نگووو . خوندن تو شب حال میده اصا

سعی میکنم از امروز شبی یه پست بزارم^_^

 

 

پ ن: جلسه اول رو مجبورا و کاملا با اکراه مجبور شدم با آقای شین برم پیش مشاورم و بماند که کل راه رو دعوا کردیم وای .یه پا جنگه اعصابه وجودش.

پ ن: تسلیم نمیشم و با تمام سختیا میجنگم . 

+این جمله همیشه رو به رومه : اجازه داری فریاد بکشی؛اجاره داری گریه کنی. اما اجازه نداری تسلیم بشی!


راستشمیخوام اعتراف کنم

دلم برای آقای شین تنگ شده 

با اندازه تمام بدی هاش خوب بود 

تنها کسی بود ک تو کل زندگیم سرم داد کشید

ولی من یک بیشعورم

مرغم یه پا دارم

آدم نشدم .

داد میکشید؟؟؟ هواااار میزد

اولین بارم بود برای همین اشکمو دراورد .

خیلی وقتا ارومم کرد .

اما .

خیلی دوست دارم بدونم چرا اونقدر متفاوت و خاص رفتار کرد باهام

فقط دلم میخواد دوباره ببینمش

همین

 

+‌پ ن : هرچند میدونم که ببینه منو میکشتم .


حالم از همشون بهم میخوره

فعلا همین

اینکه با هر ثانیه گذشتن از بودن باهاشون بیشتر پشیمون میشم و باز ادامه میدم

اینکه هر لحظه بیشتر بهت ثابت میشه که چقدر عوضی ان 

احمقم یا خنگ؟

دیوانه ام یا عاقل

بخشنده ام یا خر

نفهمم یا خودمو زدم ب نفهمی

اخه چرا واقعا؟ چرا دارم ادامه میدم؟ 

چرا حتی خودم نمیتونم خودمو درک کنم و اکنوقت انتظار درک کردن از بقیه رو دارم؟؟؟چرا؟!

چرا وقتی میدونم براشون پشیزی ارزش ندارم ولی برام ارزش دارن

چرا تاریخ تولد تک تکشون تو ذهنمه در حالی ک شاید اونا حتی خیلی زود منو از یاد ببرن

چرا وقتی ۶ سال از اخرین حرفام باهاشون میگذره ولی روز تولدشون ک میاد کل روز ب فکرشونم 

چرا وقتی الان دارم باهاشون حرف میزنم در حالی ک میدونم منتظرن ک هرچه زودتر برم و باهاشون خدافظی کنم 

من خرم یا خرتر؟؟؟

ادمم یا ادای ادمارو درمیارم؟

چرا ب جا اینکه بخوابم دوست دارم هیچ وقت نخوابم ؟

خستم خدا از افکار پریشونم 

از تمام حماقت های زندگیم خستم

ویا شاید کلا از خودم خستم 

دلم هوا میخواد

#از_همشون_متنفرم

همشون


اول اومدم که تمام پست هام رو پاک کنم .

پشیمون شدم 

گفتم ب جاش از صفحه بر میدارم همشونوووو

پشیمون شدم

چند تاشونو خوندم دیدم چیزی یادم نیست و با خوندشون انگار تصویر ها برام زنده میشد . بدم نیومد . با خودم گفتم فاطمه قبول کن باختی . یه بار باختی ولی ایندفعه نباید بزاری این اتفاق بیافته به هیچ وجه 

به خودم حق دادم که پارسال شرایط سخت بود ولی نمیتونم از این بگذرم ک ب اندازه ی کافی تلاش نکردم . یادمه دقیقا کی بریدم و دیگه اونجور ک باید تلاش نکردم بعد از اخرین امتحان بود . تو روزای امتحان ب خاطر جبران روز هایی ک برای بابا ب خاطر عملش مهمون میومد ملاقاتی و من نمیتونستم نباشم تو اون روزا وحشیانه خوندم خودم باورم نمیشه ولی من ۱۷ ساعت مطالعه مفیدم داشتم لنتی:)) خیلی تو یک ماه امتحانات بهم سخت گذشت . خیلی بیخیال تشریحیام شدم و کلا تستی خوندم ولی یه هفته بعد امتحانا بریدم انگار ک از وسط نصف شده بودم . سختم بود خیلی . ماه اخر رو هم خوب خوندم ولی خب . اون رشته ای ک من میخوام حتی نباید لحظه ای تعلل کرد .

پارسال پدرم گفت فاطمه بخون دیپلمت بالا بشه حالا کنکور رو خواستی بمون سال بعد . اون روزا مشاور هی میگف معدل ب درد نمیخوره الان و فلان منم تو جو بودم ک همون سال تموم کنم بره بیخیال تشریحی شدم و فقط تستی خوندم یادم نمیره سره امتحان فیزیک واقعا میخواستم گریه کنم فقط بلد بودم همشو ولی راه حل تشریحیاش تو ذهنم نبود . 

دیپلمم کم شد . خیلی کم . من که کمترین معدلم   سالی بود ک خالم فوت کرده بود . اما الان بدتر از اون شد . وای .

الان هر چی ک میبینم نوشته معدل دیپلم ناراحتم خیلی زیاد هر بار ک حرف پدرم رو گوش نکردم چیزی جز ضرر ندیدم . 

ب قول مامانم هیچکس اندازه پدر و مادر صلاح ادم رو نمیخواد . 

الانم همش میگم یعنی میشه عوضش کرد؟؟؟ تورو خدا!

واقعا راه حلی هست؟!

امسال ن اشتباهات پارسال رو تکرار میکنم نه خوده اون سال کذایی رو .

من خیلی چیزا رو از دست دادم ولی . فقط یه چیز اشتباه کردم .

دلم میخواد رتبه ی امسالم زیر ۵۰ منطقه ام باشه . و با افتخار سرمو پیش پدر و مادرم بلند کنم . خیلی برام زحمت میکشن خیلی خیلی زیاد و من چقدر شرمنده ام ک حتی نتونستم رشته مورد علاقم رو قبول شم بلکه خوشحالشون کنم . بی رحمم ولی امسال میخندونمشون . 

میخوام درست برم .

تنها مشکل الان مشاورمه . خودم یواشکی زنگ زدم قیمت رو ۶ تومن گفت . زیاده .نزدیکه ۴ تومن تازگی کلاس نوشتم چند تا و نزدیک ۲ تومن کتاب گرفتم و حالا باز باید کتاب بگیرم بعد اینا و . مامانم هر بار میگه زنگ بزن وقت بگیر میگم باشه حالا میزنم . روم نمیشه واقعا پارسال نزدیک ۳۰ تومن شد همه چیز . الانم بخوام انقدر خرج کنم دلم ب حالشون میسوزه . حساب خودمو اجازه ندارم قبل رفتن ب دانشگام دست بزنم واگر ن تو اون خیلی هست ک بتونم با خیال راحت برم ولی . روم نمیشه بهشون بگم . گاهی با خودم میگم مگه بابام . امسال میخوام جون و دلی مایه بزارم و تلاش کنم و امیدوارم خدا من رو هم کمک کنه . دو تا دوستای خیلی صمیمی ام قبول شدن صمیمی ترین دوستام تو رشته های مختلف همشون زیر ۵۰۰ شدم . من چی؟

راستش یکم میترسیدم همیشه تو کل تابستون ک نکنه تلاشمو بکنم ولی نشه .

ولی امشب یکی از دوستام یه فیلم معرفی کرد و دیدمش بر اساس واقعیت بود . و با دیدن فیلم یاد حرف مشاورم افتادم ک پارسال میگفت . گفت من تو این چندین سالی ک مشاورم ایمانم خیلی بیشتر شده و خیلی بیشتر خدا رو حس کردم چون نشده ک ببینم بچه ای تلاش کنه و خدا ب اندازه ی تلاشش بهش ثمره نده . میگفت تو این سالها واقعا فهمیدم خدا میبینه هر چقدر تلاش کنی برای چیزی ک میخوای اگر واقعا زیاد باشه تورو ب خواستت میرسونه .

دوستام شدن مشاور انگیزشی:)) هی میان میگن ما میریم تهران منتظریم تا تو بیای و باید سال بعد تو هم بیای پیشمون .

به امید خدا که بشه 

من باخت رو قبول کردم ولی بازنده نمیمونم:)

خیلی وقت بود پست نذاشته بودم .

ببخشید ک کامنت هاتون رو جواب نمیدم . 

ممنون ک نظراتتون رو میگید و گاهی راهنماییم میکنید گاهی تذکر و گاهی .

ممنون ازتون


 تو کل زندگیم هیچ چیزم دقیقا  برای خودم نیست .

هیچ چیز

حتی گاها احساس میکنم من خودمم برای خودم نیستم .

نمیدونم در آینده یعنی روزی میاد که ببینم تمام من برای خودمه!!

نمیدونم .

من تنها چیزی ک دلم میخواد اینه ک رها و ازاد باشم .

خودم برای خودم باشم . همین


من دارم انقدر زور میزنم که ده ساعتموحفظ کنم و به خیال خود کلی هم تلاش میکنم .

بعد شب به شب میرم پیج های دبیرا و مشاور رو چک میکنم ک مطلبینزاشته باشن و با استوری های شاگردای لنتی مشاورم روبه رو میشم که لنتیا زیر ۱۳ نیستن و تو طول روز کمتر از500تست نمیزنن .

بعد ب خودم میگم تو کجای کاری اونا کجا!!!

واقعا میخوای با اینا رقابت کنی!! اینا عین لدر دارن هرروز وپیاپی میخونن اما توچی؟؟؟

مشاور همچنان نمیزاره برم ازمون و میدونم ضربه میخورم بابت این کار.

اما سعی میکنم تلاشمو بیشتر کنم ک برم بالاترو ایشالا یه روز بیام بگم دارم 12ساعتمو ثابت میکنم با 500تست :/

لنتی فکرشم تن و بدن ادمو میلرزونه .

یک هفته ای هست که احتمالا خورشید خودشو نمایان نکرده و دائما ابر بوده و بارون بارون و بارون .

سالهای قبل اگر بارون بود من هیچ ارام و قراری نداشتم . ولی الان حتی متوجه اونم نمیشم . گاهی صداش زیاد بشه متوجه میشم داره بارون میاد ولی نرفتم تماشاش کنم . اسمونی هم که میگم اینطور بوده گاهی تو راهرو خونمون از پنجره اش میبینم ک میرم برای ناهار .

اکثرا نه متوجه طلوع خورشید میشم و نه غروبش . نگرانم نگران خودم .

گاهی سرمو بلند میکنم میبینم هوای بیرون کاملا تاریکه و من متوجه نشدم و صبحا مامان ک میاد برام از دمنوش ها و بیاره اول میپرسم هوا روشن شده!!! و اون همیشه پنجره اتاقمو نشون میده و میگه مگه نمیبینی!!!

نمیدونم قراره چی بشه ولی امیدوارم به هدفم برسم

فکرمیکنم چیزی برام ب اندازه ی هدفم مهم نیست نه دلتنگ میشم زیاد ک بخوام بهونه بگیرم و برم ب دیدن کسی نه چیزی برام مهمه . الان مهم فقط اینه که بتونم تلاش کنم تا بهش برسم .

به قول معلم کنکور ریاضیم(سرویس خدا برتو باد ای کنکووور)

 

+منی ک از فیزیک متنفرم و همه میدونن عاشق معلم فیزیکم شدم:/ و حالا با عشق فیزیک میخونم:))))


دیشب حوالی یک و نیم خوابیدم . ۲و ربع تا دو نیم . دقیق یادم نیست همین حوالی ها بود که با لرزش زیرم از خواب پریدم و سریع نور گوشی ام رو به لامپ اتاق انداختم که دیدم داره برای خودش اینور و اونور میره پریدم ک خانواده رو ب خاطر زله بیدار کنم ک درم باز شد و برادرم هم امده بود منو بیدار کنه .گویا لحظه ای ک پشت میز مطالعه اش بوده تکان شدیدی خورده بود . 

شب را پایین خوابیدم .

دقت که میکنم امسال چهارمین باره ک زله میاد و دیشبی شدید تر بود

من میگم شهر ما نخودیه . هر استان ک میلرزه اینجا هم یه تی ب خودش میده قرتیه رقاص .

غرب شمال جنوب مرکز هربار ک هرکدومشون بلرزه اینجا هم میلرزه

فیلم گرفتم از لوستر های خانه که شدیدن درحال خود بودن قصد نداشتند قر دادن خود را به اتمام برسانن:/

دلیل اینه زله زیاد شده چیه واقعا؟؟؟ نکنه زمین ناراحته؟! نمیدونم . اینا شاید افکار بچگانه ام و محصول قدرت تخیله بالامه .

 

 

همه تو خونمون سرماخوردن و من شدیدا در حال مقاوتم که ازشون نگیرم . مث ادم سرما نمیخورم ک . اگر بگیرم دودمانم به هوا میرود:/

اما حس میکنم کمی در گلو احساس سوزش دارم:(

 


فردا مجبورم کمی دروغ بهم ببافم .

امیدوارم اولین . آخرین دروغ های امسالم باشه :(

فردا رو مجبورم اگر نگم برای همیشه توبیخ میشم و یکی از نگران کننده ترین وضعیت رو دارم 

دلم به حال خودم میسوزه . 

درستش میکنم 

همه چیو درستش میکنم انقدر میزون که یه روز میام و میگم تونستم

اره منم تونستم همه چیو درست کنم . 

بالاخره تونستم .

همه چیو برمیگردونم سرجاش . همه چیو . 

به خودم همین الان و همینجا قول میدم .

خودمو میشم . اما نمیزارم خراب بشه .

درستش میکنم و بعد از راست و ریس شدن دو روزپیاپی میخوابم و به یاد قدیم خیال بافی میکنم . 

امشب اولین تکه از من خرد شد . شکست .

امشب اولیش بود وقتیکه دیدمشون .

همین امشب هم برام عادی شد

چون قراره از این بعد بشکنم ولی نه این مدلی .

میشکنم که ازنو بسازم همه چیو 

هم برای خودم هم خانواده ام هم اطرافیانم

فاطمه من همینجا بهت قول میدم که همه چیو درست کنم دخترهمه چیو .

بهت قول میدم .

نگران نباش .

نمیزارم اتفاق بدی بیفته .

خود عزیزم دوستت دارم .

ببخشید برای همه چیز .

+مینویسم که بمونه . 

همین.

 


وبلاخره اینجا هم اولین برفش بارید .

اتفاقی 10دقیقه پیش با مامان رفتیم بهارخواب تا مادرم  رخت های خشک شده رو جمع کنه و هوا پره پر بود که دیدم شروع کرد به باریدن .

عاشق برفم . هیچ چیز مثل باریدن برف و هواش نمیتونه خوشحالم کنه

زیر برف ایستاده بودم که تند شد  

واقعا زیباست .

هواش عالیه هوای بوی تمیزی میده همه جا قشنگ تره

کاش همیشه برف بیاد

 

+ پرده ی اتاقم رو زدم کنارو نگاش میکنم .

میتونم بگم فوق العادست!

امیدوارم که زیاد بباره انشاءلله

 

+دوست دارم برم زیرش و قدم بزنم . دستام یخ کنه نوک بینی ام سرخ بشه و نوک انگشت های دست و پام از شدت سرما سر بشه و .

اما ضدحال همیشگی دررررررس اه

خدا کنه تا شب بباره

شب برم دلی از عزا دربیارم^ــ^


راسته میگن اگر به فکر کسی نباشی اما خوابشو ببینی یعنی اون تو فکرته؟؟؟

از لحاظ درس دارم خوب پیش میرم تقریبا ولی اینکه روز ب روز ناامید تر میشم نسبت ب اینکه قبول بشم رو درک نمیکنم :(

خیلی میترسم . خیلی  زیاد . خیلی خیلی خیلی زیاد .

تهران برف میاد زنگ زده بهم میگه فاطمههه اگه بدونی اینجا چه خبره بفهمی  بدون اینکه اینبار من بیام دنبالت خودت میای:/ بیشعوره :(

برام هی فیلم میگیره میفرسته میگه جام کنارش خالیه:/

اصا چرا نباید سرکار باشه الان !! و ب جاش داره برا خودش کیف میکنه!  شاید از مزیت های رئیس بودنه:/

مشاورم یه استوری گذاشته که که امروز به دلیل بارش برف دانشگاه شهید بهشتی ساعت ۱۲ تعطیل میشود . امیدوارم سال بعد اینموقع همه کنکوری های امسال این پیامو دریافت کنند:(

 و من سکوت و من نگاه . 

هفته ی پیش ک رفته بودم پیش مشاورم میگفت فاطمه تو عید 98تو اردو خیلی خوب میخوندی اگر سال کنکورتو همونطور میخوندی الان پزشکی شهید بهشتی بودی!

جوری زخم زد ب دلم ک واقعا دردش احساس شد لنتی:/

تازگیا متوجه چند تا چیز تو وبم شدم و برام جالبه

اولی اینکه عاقا اون یا اونایی ک دارن روزنوشت هامو کپی میکنن دقیقا فازشون چیه؟؟؟

این دو حالت داره 

یا آشناست و منو شناخته و ک بازم نمیدونم فازش چیه داره کپی میکنه 

یا یکی برمیداره میزاره وبش:/

و دومی اینکه

عاقا چرا خصوصی دنبال میکنید خب!!!

و شدیدا کنجکاوم اوناییکه منو خاموش دنبال میکنن کی هستننننن؟؟؟:((

 

 

دیشب بعد از خوندنم تموم شد و ب یه جنازه تبدیل شده بودم ساعت۲ بود حدودا ک پیام داد .

گفته بود ک جبهه نگیر و لطفا درموردش فکرکن بعد جواب بده .  فقط پیشنهاده . کنکورتو خوب بخون ایمان دارم ک میتونی تهرانو بیاری .

قبول که شدی بیا پیش من:/

من جبهه نگرفتم ولی از حرصم پاهامو جوری کوبیدم رو تخت ک ی لحظه گفتم شکست دیوانه شده بودم کلاااا این فازش چیهههههههههه؟؟؟من  هنو شک دارم  که بتونم رشته ی مورد علاقم قبولشم یا نه چه برسه به تهراااااان :////

اونوخ این داره ب خوابگاه من فکر میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدایا خودت منو بکش از دسش خلاص شم:/ 

 

 

+لطفا برام دعا کنید:(


امروز رفتم مشاوره . ازم راضی بود .

چون والدین کارداشتند منو سره کوچه پیاده کردند و خودشون رفتند شاید باورتون نشه ولی بعد چندین ماه هوای بیرونو نفس کشیدم وقتی که پیاده راه میرفتم . شاید فکر کنید مسخره اس ولی واقعیت محضه .

حس زنده بودن بهم دست داد

مشاور دقیقا1ساعت و 10 دقیقه منو نگه داشت . لایق ناسزا و کتک نیست؟؟؟

یکم برنامه مینوشت و یکم بعد با گوشیش ور میرفت . از حق نگذریم ایندفعه برای برنامم هم وقت زیادی گذاشت . موقعی که اومدم بیرون منشی اموزشگاه و بچه هایی ک نوبتشون کلی عقب افتاده بود جوری بد نگاه میکردن ک احساس کردم اگر گربه بودن یه جیغ میکشیدن و چنگ میزدن به صورتم ولی بخدا تقصیر من نبود کل اون وقت هم برای من نبود:/

 وقتی رسیدم زهرا جانم برام  چیزی ک خواسته بودم فرستاده بود دو تا عکس . اولش گرخیدم و  برگام ریخت:)) ولی خب با خودم و عکس کنار اومدم:))))

یه دنیا ازش ممنونم که با واقعیت ها رو ب روم کررررردد وااای

امروز پست کفشامو اورد . نیم بوت های نازنینم ببعدظهر رسیدن .قبل از این شلوغ پلوغی ها سفارش داده بودم و امروز رسید دستم مثل اینکه پست ها رو چک میکنن و برای همین دیر میرسن . 

اینو دیده بودم خوشم اومده بود مامان بدون کوچک تری هماهنگی خودش سفارشش داده بود:))

عشقه !مگه نه؟!

دوتا کتونی هم هستن خوشم اومده احتمالا بگیرم ! عاشقشون شدم گویا

به توافق رسیدیم که یکیشو خودم حساب کنم اون یکیو خودش چون دوتاش نایکه2019  هست یکم قیمتشون بالاتره . خدایی بودجه ام نمیرسه .

الان که همش تو خونم بمونن برای تابستون و شاید دانشگاه:/

چون من میترسم تابستون هم ب جا اینهمه نقشه هایی ک در سر براش دارم به یک کوالایی تبدیل بشم و شبانه روز خواب باشم! ترسم از اینه :))

و بشدن منتظر نه  آذر و بلک فرای دیییییییییییییی لنتیییی هستم:))

پومای لنتی سایتش60درصد تخفیف گذاشته . ولی  نرفتم ببینم فردا سر میزنم .

دوست دارم امشب خوندنم رو ادامه بدم ولی یکم تمرکز ندارم و میترسم صبح دیر پاشم و خوابالو باشم 

ایشالا فردا بتونم به 13 ساعت  برسم برای اولین بار:( به دوازده هم راضی ام البته این برای اولین بار نیست:)

221 روز مونده.


این هفته یکم کم کاری شد اونم به دلیل اینکه دو روزکلا نخوندم .

برادرم عمل جراحی داشت . دلم نمیومد تنها باشه . اون دو روز همش پیشش بودم .

همون باعث کم کاری این هفتم شد .

۴ساعت مهلت دارم که بخوابم و بعدش باید برم مشاوره :((

وای خدایا میدونستی خیلی دوست دارم؟؟؟ مرسی که هوامو داری .

یکم مضطربم دوباره .

این روزا باید ازمایش بدم و برم پیش دکترم حال و اوضاعم بدتر شده و اینو کاملا حس میکنم و اینکه مشخصه .

اما اینبار من پوست کلفت شدم و در برابرش مقاوت میکنم 

نمیزارم روم غلبه کنه و خوابالو باشم و تایم های خوابالوییم رو بسیار کم کرده ام^ـ^

و همچنین سعی میکنم کسل نباشم و دل درد نداشته باشم و با ریزش شدید مو کنار اومدم:))

الان فقط و فقط و فقط درس هام . که سرویس خدا بر انها باد:))

یعنی ولم کنن میشینم گریه میکنم و درس میخونم :))

خیلی داره بهم فشار میاد خودم به خودم میخندم:))

ولی باید بشه:)

خدایا خودت کمک همه کنکوری ها و من کن .

روزای سختیه ولی بسی شیرین . 

خدایا کاری کن سال بعد این موقع رو سفید باشم پیش والدینم .

وقتی میبینم مامانم هر ساعت استراحتم برام یه چیز اماده میکنه و بهترین هارو برام فراهم میکنه و از طرفی پدرم همه جوره از لحاظ مالی ساپورتم میکنه و هیچوقت بهم نه نگفته و حتی اگر تو شرایط سختی بوده برام فراهم کرده  

همیشه بهترین هارو تو هر زمینه برام فراهم کرده خدایا کمکم کن پیششون رو سفید شم .

اونا فقط با یک چیز خوشحال میشن اونم اینکه من به هدفم برسم .

ناراحت میشم وقتی میبینم تمام جوونیشونو ریختن پای من و داداشم . از خیلی تفریحات و مسافرت ها و . گذشتن به خاطر ما .

یعنی خاک تو سرم اگ قبول نشم:/

دارم میمیرم از خواب . برم یکم بخوابم بعدش باید برم مشاوره خداااا:((

فکر کنم امروز اولین نفر من باشم بیایید دعا کنیم اعصاب داشته باشه:))

 

 

+حقا که انتخاب عنوان بسی سخت است:/

 


1398/09/07

امروز رو به عنوان آخرینش ثبت میکنم .

آخرین بازی گوشی هام .

امروز نگاه گردم و گفتم:

" دیگه از همتون خسته شدم "

راستم گفتم .

میخوام دوباره برم تو دنیایی که فقط خودمم .

میخوام خودم باشم و خودم و خودم .

تمام سلولهام از بیرحمی درد میکنن .

خستم 

دوست دارم تموم شه این بازی و کثیف

برم و دیگه نبینمشون .

سرم!

داره میترکه

کاش هیچوقت من وجود نداشتم !

کاش.

 

تا زمانی که جهان را قفسم می دانم

هر کجا پر بزنم طوطی بازرگانم

 

گریه ام باعث خرسندی دنیاست چو ابر

همه خندان لب و شادند که من گریانم

 

حاضرم در عوض دست کشیدن ز بهشت

بوی پیراهن یوسف بدهد دستانم

 

زندگی مثل حصاری ز غم و دلتنگی است

مرگ ای کاش رهایم کند از زندانم

 

بیت آشفته ایَم در غزلی ناموزون

میل دارم که ردیفی بدهد پایانم

سجاد سامانی


نمیدونم چمه و چه معنی میده این حجم از استرس و نگرانی .

تو دلم انگار رخت میشورن

دیشب تا دوازده کلاس بودم و بعدش که بیحال شدم و ده دقیقه ی آخر رو ترجیح دادم بیام بیرون و رفتم شام . بعد از خوردن بیحال تر شدم انگار فشارم افتاده بود:/

خیلی خیلی کم پیش میاد که این مدلی باشم . امروز ادامه داشت این روند تا دوازده ظهر . امروز اینم بهش اضافه شده بود که هوا پر از ابرای سفید و البته تو خونه گویا تاریکی بود یکم به نگرانی هام افزوده بود:)

نمیدونم چمه . امیدوارم الکی باشه:) ساعت دوازده ظهر دل و زدم به دریا و گرفتم خوابیدم تا چهار به زور مامانم بیدار شدم که برم درمانگاه ولی راضی نشدم رنگ و روم عین گچه:)) دلم میره همش .

به زور غذا خوردم و اومدم بالا و تو اتاقم و سعی کردم حالمو خوب کنم دوتا اهنگ شاد گذاشتم و بعد رفتم سراغ درس . 

دو ساعتی خوندم و باز کلاس تا ساعت یازده و نیم . 

استاد ۴ دقیقه وقت داد برای حل سه سوال و من کمتر از یک دقیقه تموم کردم و رفتم پنجره ام رو باز کردم و تازه فهمیدم بارونه:)) گویا از غروب باریده و بنده غافل بودم از بارشش  .

میتونم بگم هوا فوق والعاده بود رنگ اسمون صورتی بود و هوای خنک و بارون ریز و تند و بوی هوا بوی برف بود عالی بود عالی:))

الان بازم دل شوره دارم . سعی میکنم به خودم بقبولونم که مریض حالم و هرگز قرار نیست اتفاق بدی بیفته .

چه لذتی داره وقتی درس میخونی با عشق بخونی با علاقه بخونی .

و از همه مهم تر چه خوبه که مدرسه نمیرم 

خدارو شکر که از جهنمی به اسم مدرسه رهایی یافتم:))

و الانم اومدم یکم بنویسم بلکه شده کمی تا حدی از این حال بد کم شه :)) و چون ظهر خوابیدم فکر کنم بتونم تا 3 بیدار بمونم و بخونم .

خدایا خودت کمکم کن .

 

+ همچنان به مانند درد مندان جامعه وی نتوانسته ساعت مطالعه اش را به 13 برساند چه رسد ان را ثابت کند:/ 

 

+بالاخره که میتونم:/

laugh


باید ترک تعلقات کنم :((

یه چیزایی رو باید مثل زهر بخوری تا جواب شیرین بهت بده .

کم کم دارم خیلی چیزا رو میزارم کنار

از وضعیت درسیم خودمم نمیدونم چطورم . شاید بد

اما میدونم میخوام برای دی خودمو شده هلاک کنم ولی نصفو جمع کنم .

به خودم قول میدم . با وجود اینکه خیلی چیزا رو گذاشتم کنار و حتی خط و تل و اینستا .

شاید بتونم مثل پارسال کل دی رو ۱۴ساعت بخونم یعنی حتما و باید بتونم:)

تقریبا تا امروز قلق خودم دستم اومده ک با چقدر خواب اوکی ام و چه ساعاتی چی بخونم بهتره و .

فقط ورزش بدبخت این وسط مونده ک هیچ وقت نتونستم جای بدمش:))

امیدوارم دی بتونم ورزش هم اون وسط مسطا بگونجونم:))

دیشب رفقای صمیمی ک گفتم همشون دانشگا تهرانن الان باهم و دوستاشون رفته بودن بام تهرا و گردش .

دروغ چرا خب با دیدنش یکم دلم گرفت . و بعد خودمو دلداری دادم ک بخون و سال بعد توهم باهاشون باش .

البته باعث شد ظهر اصا ب خواب فکر نکنم:)

حالم  رو بخوام بگم اصلا خوب نیستم ولی بیشتر از همیشه میخندم .

راستش احساس میکنم اینروزا واقعا به یکی نیاز دارم تا دوست باشه برام . ک درکم کنه.

همین 


بالاخره اینجا هم برف اومد .

از این برف کریسمسی ها. اینبار نشسته . قشنگه

کاش تا اخر زمستون بباره 

دلم تنگ شده بود 

کاش میتونستم برم بیرون و بهونه ای به اسم درس و کنکور نبود و من میتونستم لذت ببرم .

پنجره ی اتاقم رو به کوچه است و اسمون .پرده هامو زدم کنار فقط نگاش میکنم .

الان تهرانه و سخت مشغول. کاش بود باهم میرفتیم .

البته فامیل همشون پایه ان بخوام برم    اونا از من جلوتر راه میفتن ولی خب عذاب وجدان درس دارم عقبم خیلی عقب .

 

میشه دعا کنید سال بعد اینموقع جایی باشم که دوست دارم؟؟؟ همون دانشگاه و رشته ای که میخوام !

 

کره ای ها اعتقاد دارن که اگر اولین برفی که تو زمستون میباره رو با دوست پسرت یا کراشت باهم نگاه کنید عشقتون ابدی میشه .

کجایی لنتییییییییییییییی خداروشکر هیچکدومشونو ندارم واگر ن موقعیت خاصی رو از دست میدادم:/ :))

ولی لامصب جون میده بری زیرش قدم بزنی اخه نمیدونییییییید چقد قشنگههههه

 

 

خدایا شکرت 


امروز لقمه های نون و پنیر و سبزی سفره فاطمه زهرا با من بود .

مامانم نذر کرده بود.

احساس میکنم واقعا دارم افسرده میشم .

واقعا خسته ام و به زور دووم میارم تو شرایطی که دارم .

مامان حال و روزمو میبینه از طرفی باهام دعوا میکنه و از طرفی برای اینکه حالم خوب بشه همش برام خرید میکنه . اما فایده اش چیه؟؟ نهایت دو ساعت باهاشون خوشم

اما شاید قبلا بود برای هر کدوم تا چند روزی شاد بودم .

حتی استفادشونم نکردم .

نه کفشا نه لباسا نه لوازم ارایش که هر کدوم صرفا جهت شادی من بوده از مورد علاقه هامن . 

اما واقعا فایده اش چیه؟؟

سه تا از کتونی های 2020که عاشقشون بودم الان فقط انداختمشون یه گوشه .

واقعا دارم دیوونه میشم

صبح ها حتی نمیخوام بیدار بشم

شب که میخوابم به امید اینکه خواب ابدیم باشه .

شاید خنده دار باشه ولی به تمام لباس ها مانتو ها و ساعت هام نگاه میکنم به کفش هام که یکسریشون شاید فقط یه بار استفاده شده و یسری هم که اصا استفاده نشده با خودم میگم مامان باید همشونو بده به نیازمندا .و فکر و ذکرم فقط شده رفتن .

اره من دلم رفتن میخواد 

از جنس پرواز

و در نهایت پروازی  از جنس مرگ .

نمیخوام هیچ چیزیو تحمل کنم هیچ چیز.

انقدری پیش رفتم که به فکر اینم که شاید بهتر باشه یه وصیتی چیزی بنویسم و بعدش همه چیزو تموم کنم همه چیز.

دوست دارم برم وسط خونه هر چیزی که تو این چند روز برام خریدن بلکه حالم خوب بشه همه رو پرت کنم بگم اینا چیه ؟؟؟؟ من فقط دوست دارم یکی بغلم کنه به حرفام گوش کنه از خستگی هام براش بگم . از غم هام از  بدی ادم ها . از .

به شرطی که بعدش همون حرفا نشه تیری به سمت خودم .

و هیچکس جز خدا این آغوش بی منت رو نداره .

فقط نمیدونم چرا همه چیزو تموم نمیکنه .

کاش میشد فراموشی بگیرم و تا هرچه که میدونم رو دیگه ندونم .

واقعا دیگه مغزم نمیکشه .

نه من تحمل دارم نه قلبم نه مغزم

خیلی سنگینن .

نمیتونم ادامه بدم .

نمیتونم

خسته و نا امید تر از هر لحظه ام

دوست دارم بزارم و برم .

یه شب که همه جا ساکته و همه خوابن .یه شب چشمامو ببندم رو همه چیز به یه کوله پشتی بزارم و برم برم کوه ها و دریا ها و جنگل ها و صحرا های دنیا رو بگردم بدون هیچ کسی .

 

نمیدونم .

من دلم پرواز میخواد .

قبلا میترسیدم ولی الان نه


 


نه نه نه نه نه نه نرو نگیر از من آینده رو .

کاش فقط بودی یه بار جای من کاش .

کاش دستامو میگرفتی لای غم کاش .

تا کی داد بزنم خوبه اونه بده منم !

تا کی بخورم حسرت اون حرفایی رو که زدم!

به همه میگم نمیخوامت از رو حسودی .

الان میگذره بی تو خیلی مصنوعی .

کاش تصمیم میگرفتیم از رو عشق!

این جهنم یه روزی بود بهشت .

حرفای دلم بود خودکار نوشت .

دوست دارم تا اخرش !

 

 

پست نمیزاشتم که انرزی منفی ندم به کسی . که اگر کسی خوند خدای ناکرده حالش بد نشه ولی دیگه نمیتونم . میخوام بنویسم .

کارم شده میشینم پشت میز و یه تلویزیون سمت راستم که وصله به کامپیوتر که باهاش کلاسامو ببینم و پشتش پنجره های بزرگه اتاقمه که عاشقشونم و پرده هاش کناره و هر چند دقیقه یک بار کلاسو نگه میدارم و خیره میشم به حرکت ابر ها و پرنده هایی که گاه گروهی پرواز میکنن منبع ارامشه انگار اسمون ابی و ابرهای سفید و گاهی شاید رنگ دیگه ولی زیبان . هر بار که دسته ی پرنده ها پرواز میکنن دوست دارم داد بزنم و گریه کنم که توروخدا منم با خودتون ببرید .

منم دلم پرواز میخواد .

منم خسته ام 

منم مثل یه بچه ترسیده ام

رنجیده ام .

میترسم میترسم میترسم از اینده ای که نمیدونم قراره چجوری باشه ! 

کاش میتونستم ببینم چی میشه و الان با ارامش تلاشمو چندین برابر میکردم .

من حتی امنیت ندارم که بتونم برم بیرون تنهایی .

از شهرم متنفرم . از اینکه بعضی از ادماش ممکنه بهم اسیب برسون . البته میدونم کوچک ترین جرئتی ندارن ولی از فکر اینکه یه لحظه یکدومشون جرئت پیدا کنه نادونی کنه میترسم .

 

دارم فکر میکنم که بعد کنکورم چی میشه؟؟  خوشحالم یا ناراحت!

اره به تلاش الانم بستگی داره میدونم .

ولی من مدتی درسو کمپلت ول کردم .

به ساعت بالا رسیده بودم عالی بودم که یهو عین یه بادکنک بادم خالی شد .

ولی مدتیه شروع کردم ولی عالی نشدم ولی اومدم بنویسم که از فردا میخوام شروع کنم عالی باشم که ۴ ماه دیگه خوب باشم لااقل .

 

 

چند روز پیش کامنت هامو میخوندم چقدر خوبین شما چقدر خوبه اینجا .

لطفا دوباره برام کامنت بزارید و بهم انرزی بدید شاید فقط اینجاست که بتونم توش کمی حرف بزنم فقط همینجا .

میتونم بگم به جرئت که تنهای عالمم الان و فقط خدا رو دارم ولی ادم نیاز داره گاهی که ادم هم کنارش باشه !

 

من میتونم مگه نه؟؟؟ اره میتونی فاطمه تو میتونی میتونی میتونی .

چند روز پیش دبیر ریاضیم که دخترش دانشجوی پزشکی تهرانه مادرمو دیده بود گفته بود به فاطمه بگو تلاششو کنه من اون بچه رو میشناسم تواناییشو داره و خیلی خوبه در اینده پزشک باشه چون دختر تواناییه وپتانسیلش رو داره و میتونه تو این رشته موفق بشه . و این حرفاش برام شده دنیا دنیا امید . ادم بلف گویی نیست .

تلاشمو میکنم من تلاش میکنم .

فقط کمی خیلی زیاد میترسم

کاش وقتی مثل الان به اسمون صورتی زل زدم میتونستم اینده رو توش ببینم  .

خیالاتیه میدونم ولی کاش میشد!

 


امروز پنبه برای همیشه از پیشم من از این دنیا رفت

از همون لحظه دلم تنگش شد

جاش خییییییلی خالیه خیلی

پسرک نازنینم نمیدونم دقیقشو ولی ۴سالی هست ک هر روز کنارم بوده و من شدیدا وابسته اش بودم

پنبه رو با اسم های مختلف صدا میکردم

موش موشک 

خوشکل من

ناناس من

کپلی

خپلوی من

حاج اقا

تنها کسی ک تو عمرم نازشو میکشیدم خودش بود بخدا

واگر ن من کجا و این الفاظ کجا

تصورشم بده حتی 

اینجا مینویسم ک تا همیشه بمونه .

دوست وقتای تنهاییم بود این سفید کوچولو

پسره مامان:(

صب ک مامان ۴ اینا بود اومده بود تا روم پتومو مرتب کنه فهمیده بود حالش بده و انگار اخراشه .

این پرنده ی  سفید توپولو دیشب تا یک شب سرحال بود خودم از خواب بیدارش کردم و یکم دید زدمش باهاش حرف زدم بعد خوابیدم .

مامانم ک سریع رفت ب داداشم گفت دلم ریخت حدس زدم حالش خیلی بد باشه ولی به روم نیاوردم

نمیخواستم ببینم

نمیخواستم ببینم حالش بده و تمام .

خوابیدم بلکه بیدار شدم مثل هر روز بگم 

سلامممم صبح بخیر حاج اقا و اون چشاشو تند تند پلک بزنه و دوباره گرومپی لم بیافته و ب خوابش ادامه بده و من بخندم و بعد برم سراغ درس .

وقتی یک ربع شیش بیدار شدم و مامان گفت فاطمه ناراحت نشیا خبببب منتها پنبه مرده .

گفت نبردمش چون شاید دلت بخواد ببینیش

مامان رفت از اتاقم بیرون و من های های زار زدم .

برای رفیقم کسی که هر وقت حالم بد بود انقدر با خنگ بازیاش میخندیدم ک یادم میرفت یا وقتایی که دلم میگرفت وقتی باهاش بازی میگردم یادم میرفت دل تنگیمو .

من امسال میرم تو۲۰ میدونم رفتارم شاید بچگانه باشه ولی واقعا الان حس بچه ای رو دارم ک عروسکشو بزور ازش گرفتن .

یاد کاراش میفتم

جیغ زدناش .خوندنش مثل جیغ بود پدر صلواتی

حرص میخورد جیغ میکشید یا وقتی نازش میکردم یه صدای حالت جیک جیک درمیاورد ک خیلی اروم بود ولی خیلی ناز تر از صدای جیک جیک .

وابسته بودم بهش زیاااااااااااااد .

دلم گریه میخواد

وقتایی ک سرشو میزاست تو بال های و خودشو عین توپ میکرد و هرکسی میدید فکر میکرد یه گوله پنبه است .

تازه پر جدید دراورده بود ک خییییییییلی سفید بودن

لنتی سالم بود یهو مرد .

دلم خیلی تنگشه خیلیییی

پنبه جانم تا ابد تو یادمی و دوستت خواهم داشت پسرک شیرینم .

بماند از تو شپشوی خوشکلم


دلم میخواد .

وقتی از کار کردن خیلی خستم و غروبه آفتابه کارامو تموم کنم و برم لب ساحل دریایی آبی مثل دریای جنوب .

ترجیحا تو یکی از جزیره هاش .

بشینم رو یکی از ساحل های سنگی . اول چشمامو  ببندم و یک نفس عمیق بکشم و وقتی که صدای پرنده ها و موج های دریا دارن بهم آرامش تزریق میکنن  تمام خستگیم در بره و چشمامو باز کنم و یک آهنگ آرامبخش بیکلام بزارم و حتی گاهی اگر حوصلشو داشتم ساز هنگ درام ببرم و خودم شروع کنم به نواختن  و غروب افتاب عزیزم رو تماشا کنم و آرامش رو به تک تک سلول های بدنم هدیه بدم .

وقتی که تاریک شد یکم آسمونو نگاه کنم و به کل روزم فکر کنم و تصمیم بگیرم برای برنامه ی فردا  .

بلند بشم و برم تو خونه ی نقلی خودم و شروع کنم تو آشپزخونه ی مجهزم و شروع کنم به غذا درست کردن برای شام  و نهار فردام.

تنهایی بخورم و به خودم و خانوادم فکر کنم .

تموم که شد فیلمی ببینم یا یک قسمت از سریال مورد علاقم . 

 و خونمو مرتب کنم و برم بخوابم .

صبح که بیدار شدم یک یوگای ریز لب ساحل انجام بدم و بیام یک صبحانه ی مفصل و کاملا سالم بخورم .

وسیله هامو بردارم و برم سر شغل محبوبم :)

 

#رویا

#امید

#آرامش

#آرزو


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها